خدا بِلِسِِ بابا حیدری
آخرین باری که دیدمش، درست بیست و دو سال پیش، قبل از اومدنم به تهران بود. روی یک تخته سنگ نشسته بود وکّفِ تخت کفشش را که پر از گِل بود تمیز می کرد. پوشید بلند شد و با من دست داد. لباسِ هر روزه بختیاری ها پوشیده بود. شلوارِ دبیت ،بالا پوشِ چوغارختی و یک کمر بند چرم که پر از نشانه، میخ و زلمزیمبو، بود. من هیچوقت این لباس را نپوشیدم و حتی مطمئن نیستم، غین را در نامِ بالا پوش، درست نوشتهام یا نه. پرسید: حالت چطوره مهندس؟ سرحال به نظر نمی یای؟
هوایِ سردِ کوهرنگ و باباحیدر من را سر درد میکنه." چاره اش آسونه، یک مقدار عسل و آب لیمو را هر روز بخور، از اولش هم بهتر میشی." و در ادامه گفت" فقط عسلش طبیعی باید باشه و باید گوشتِ شیشک هم هر روز بخوری. بعد اشاره ای به کوه مقابل کرد و گفت از اينجا تا زرده ( بختياري به زرد کوهِ بختیاری زرده میگویند) هر روز دنبالِ عسلِ طبیعی
می گردم تا کارِ مردم را حل کنم.
من اصلا اعتقادی به طب سنتی یا اسلامي ندارم ولی وانمود کردم حتما انجام میدم.
حتما امتحان می کنم، از چند نفر دیگه هم شنیده بودم.
اسمِ زنِ خدا بِلس ماهی بود و اسمِ شوهر اولِ ماهی، تقیِ هاشمي باباحیدری. محلی ها برام تعریف کردند فوقالعاده غیرتی و شکاک بود. یک روز ماهی فروشی، بدبخت توی باباحیدر ماهی قزلالا، از حوضچههای اطراف آورده بود. داد میزده ماهي تازه، بدو که اصلِ جنسه، تانخوری ندانی. شوهر ِ ماهی از خونه بیرون میاد و با یک بیلِ کشاورزی کلا طرف را لت و پار میکنه، که تو به چه حقی اسمِ زنِ من را میاری؟
مردم محل کلا با خدابلس خوب نبودند، حتی فرارِ ماهی از خونه باعث حمله مردهای بابا حیدر به خونهیِ ماهی و خدابِلس شده بود.
شبِ فرارِ آنها، سیزده مردِ مسلح به خانهی آنها حمله کردند. خدابلس که حتما در جوانی تیر اندازِ بسيار سرحال تری از امروز بوده، هر سيزده نفر را از زانو به پایین، با تیر میزنه. دادگاهِ قبل از انقلاب خدابلس را تبرئه می کند، قاضي معتقد بوده، اگر خدا بلس می خواست همه اونها را میتوانست بکشد. ولی فقط از جانِ خانواده و خودش محافظت کرده و همه را زمین گیر کرده.
خدابلس، دو نوع عسل طبیعی داشت با قیمت های مختلف. اولی کوهی و از زنبور های وحشی بود. لازم بود کندوهای طبیعی را در کوه ها پیدا کنی و میمون وار آویزون کوه و صخره بشی. چند نفر توانِ مالیخرید این عسل را داشتند؟ و چقدر درآمد برای تأمین خانواده به دست می آوردی؟ خدابلس یک تکه زمین در باباحیدر داشت که تویِ آن فقط گل میو درختان گل دارِ میوه میکاشت و کندوها را توی آن قرار میداد.
زنبورها عسل را از شهد گل می گرفتند. با یک علف چینِ کوچکِ یک نفره هر روز به زمین سر می زد و علف های هرز را میکند و زنبورها را چک میکرد که چیزی نیاز نداشته باشند. مشتقیِ اسلامي باباحیدری که یکی از همشهری هایِ خدابلس بود و مسلماً مثل بقیه هم شهریها با او خوب نبود یک حوضچه کوچک در نبش این زمین و جاده داشت. زمینِ خیسِ بعد از باران شبِ قبل خدابلس را به درونِ حوضچه انداخت و مش مجید به دادگاه شکایت کرد که کثیفی علفچین و بدن خدابِلِس با عثِ مسمومیت ماهی ها شده!!! من از جزئيات پرونده خبر ندارم ولی مطمئنم لباسهای بختیاری, شامل شلوار دبیت و چوغا رختی را در کل زندگی نمیشه شست.
یک روز بالاخره اون چیزی که دوست نداشتم اتفاق افتاد. خدابِلِس از ارتفاع یکصد و هشتاد متری کوه بر زمین سقوط کرده بود.تمام استخوان های بدن خدابِلِس شکسته بود. کاسه سر خدابِلِس متلاشي شده بود. مردم بابا حیدر که اکثرأ سید بودند این را عقوبت الهی و کارِ خدا میدانستند. نه در باباحیدر و نه در شهرهاي اطراف غسال هایِ غسالخانه گورستان حاضر نشدند بدن خدابِلِس را شستشو بدهند. نه به خاطر اعتقادی که نداشت، فقط به این خاطر که سر و استخوان هایِ خرد شده را چهجوری باید می شستند. در مراسم خاک سپاری فقط ماهی به پهنای صورت اشک می ریخت. بقیه آمده بودند تا عقوبتِ و کارِ خدا را ببینند. بدنش را در یک کفنِ متقالِ ارزان قیمت پیچیدند و در قبر گذاشتند.