اولین بار که دیدم اش در پشت یک میزِ
مشکی رنگِ بزرگ نشسته بود. موهای جو گندمی، ریشِ مرتبِ وقیافه ای جدی که امروز هم خوشم نمی آید داشت. این شمایل ابهتِ یک ارتشیِ کار درست را به او داده بود. هیکلِ نسبتا ورزیده، با قد معمولی، احتمالا صد و هفتاد دو یا سه. آستین ها را عینِ فیلم های سینمایی بالا زده و سرتا پا قهوهای روشن با خال هایِ پلنگی پوشیده بود. یک کلاهِ خردلی با نقابی بزرگ و خالخالی موهاو صورتش را پوشانده بود. دور و اطراف اش سرباز های، جوان و مردم عادی پراکنده بودند. چند مأمور زیر دست او همه را هدایت و راهنمایی می کردند. فقط برای موارد مهم و بی جواب عادی مزاحم اومی شدند. سربازان پا می کوبیدند و بااحترامات نظامیخواسته های خود را به فرمانده میگفتند. من سربازی نرفتم، کلا از درجات نظامی سر رشته ندارم. از سرباز ها می شنیدم که سربازان فرمانده خود را با صدای بلند، جناب سرتیپ صدا می کردند. با صدایی آرامتر گزارش یا خواسته خود را عنوان می کردند.
نمی فهمیدم چه می گفتند، نه علاقه مند بودم، و نه موضوعات موردِ گفتگو را میدانستم. دیوار ها، دور دفترِ کار فرمانده پر بود از لوح های مختلفّ تقدیر و گواهی شرکت در مانور هایی که من اسمش را تا اون زمان نشنیده بودم. یک نقشه بزرگ روی دیوار محدودهِ ی مورد پوشش هنگّ مرزی را نشان میداد. با رنگ های مختلف خط و خطوطی روی نقشه کشیده شده بود.
کف دفتر با موزائیک های مربعکه بر اساس برآورد من ۳۰ در ۳۰ بود پو شیده شده بود.
رنگ و رویِ موزائیک ها نشان از ارزان و قدیمی بودن آنها میداد. با یک حساب سرانگشتی حدود دفتر، شش متر در ده متر بود. از بچگی، حدسِ ابعاد اتاقها با شمردن تعدادِ کاشی ها یا موزائیک ها تفریحِ من بود.
تمام وسایلِ اتاق قدیمی و ارزان قیمت بودند.
یک حالتِ رفعِ تکلیف در اتاق سایه افکنده بود. درجه داری که من را به دفترِ فرمانده در اول رسیدنم راهنمایی کرده بود، واردِ اتاقشد. با دیدن من به سمت من آمد و گفت:
سرتیپ هر روز سرشان خیلی شلوغه، کلی مسئولیت و کلی راهنمایی.
مشکلی نیست، من از دیدن، جدیت و اراده فولادین فرمانده و نیروهای تحتِ امرش لذت بردم. حقیقتا از نظامی گری و سلسله مراتب آن متنفر هستم و حالم به هم می خورد. اما وانمود کر دم از وظیفه شناسی ایشان خیلی شادم.
درجه دار چیزی در گوش فرمانده گفت و رفت. فرمانده رو به من کرد و با صدای بلندی گفت: سلام جناب مهندس از زیارت شما خیلی خوشحال شدم. همزمان فرمانده و من از جا بلند شديم و با هم دست دادیم. درجه دار مثل گرگی که رمه گوسفند را فراری میدهد، سربازان را از اتاق بیرون کرد. حالا من و فرمانده در دفتر کار او تنها نشته بودیم. فرمانده زنگی را زد، سربازی خوش بَر و رو با صورتی بدونِ ریش و سبیلِ، سینی چای به دست درون دفتر آمد. لیوان های چای را با یک بسته قند جلو من و فرمانده گذاشت. احترام نظامی به فرمانده نشان داد و با حرکت دست او رفت.
دفتر فرماندهی در وسط قلعه هنگِ مرزی قرار گرفته بود.در اطراف آن، آشپزخانه، خوابگاه سربازان، بازداشتگاه و چند اتاق دیگر قرار گرفته بود. انگار دفتر فرمانده از ترس حمله خارجی در یک پوسته از اتاقهای مختلف پوشیده شده بود. دفتر پنجره ای به بیرون نداشت. چراغ های فلورسانت در اطراف اتاق روشن بود و حتی در طول روز دفتر را روشن می کرد. فرمانده رو به من گفت: ما همیشه در راه امنیت شما و میهن درتلاش هستیم. امیدوارم همکاری خیلی خوبی با هم داشته باشیم. با فرمانده خداحافظي کردم و سلانه، سلانه، راهی محلِ پارکِ ماشین خودم شدم. درجه دار ها و سربازان، چند جوان با لباس محلی را دستگیر کرده بودند و با آنها از سینه کشی جاده بالا می آمدند. همان درجه دار قبلی تا من را دمِ در ماشین دید، باعجله سمت من دوید و گفت:
مهندس جان، عید نزدیک است، عیدی بچهها و پاسگاه، فراموش نشود، لطفا.
نمی دانستم عیدی بچه های پاسگاه چیست، ولی جواب دادم.
حتما، چشم.
××××××××××××××××××××××××××××
کارگاه ما در پایین دو تپه کوچک قرار گرفته بود. یک زمینِ بزرگ را شرکت از آستانِ قدس اجاره کرده بود. زمین در سینه کش تپه ها قرار گرفته بود واز شرِ بادِ تندِ محل، نسبتأ در امان بود. چند تا سوله و سر پناه تعمیرگاه و کارگاهِ قطعه سازی ما را تشکیل میداد. تانکر آب بالای یکی از تپه ها قرار داشت و یک کامیون دار محلی هر دو روز یکبار آن را پر می کرد. کامیون، دارای پمپ بود که آب را به درون، تانکر های آب بالا دست می رساند. تانکر های گازوئیل کنار یک جاده خاکی در روی تپه ها قرار گرفته بودند. تانکر هایِ گازوئیل از شرکت نفت، هر دوهفته برای ما گازوئیل می آوردند. ژنراتورهای برق با این سوخت کار و تمام برقِ کارگاه را تامین می کردند. روشنایی، دفتر فنی، یخچال های آشپز خانه و تمامِ وسائل برقی با این انرژی کار می کرد. بنزین در وسط کارگاه انبار شده بود، سعی شده بود حداکثر فاصله را به تمامِ قسمت های مختلف کارگاه داشته باشد. بنزین را قاچاق میخریدیم. قاچاقچیان محلی از منابع مختلف برای ما بنزین می آوردند. توی بشکه ریخته میشد و در سایه بانی وسط کارگاه انبار میکردیم. ما استانداردهای شرکت ملی نفت را نمی توانستیم رعایت و مخازن بنزین را زیر زمین چال کنیم. هیچگاه به ما بنزین دولتی نمی دادند من هم پیگیری نکردم. بار ها به همه سفارش کرده بودم، هر کدام از این بشکه های بنزین منفجر شود، همه ما خاکستر می شویم. بنزین سوخت ماشین های سواری کارگاه بود و بدون آن من و سایر نیروها، هیچ کجا
نمیتوانستم در طولِ مسیر پروژه حرکت کنیم. بدون سرکشی از عوامل مسیرِ خط، عملا پروژه تعطیل می شد. اطراف کارگاه به فاصله حداقل ده کیلومتری دهکده های محلی قرار گرفته بود. خانه های گِلی بدونِ هیچ امکانات و تجهیزات قابلِ توجهی. نه آب نه برق و مغازه ای نه کشاورزیِ قابلِ توجهی. مردمی که نه تمام آنها ولی اکثرا، سوادِ خواندن و نوشتن آخرین معلومات و توانایی آنها بود. موتورسیکلت وسیله تردد آنها از یک روستا به روستای دیگر بود. حتی آنها با موتورهای خود با خانواده، در مواقع ضروری تا مشهد و سرخس میرفتند. تصادف منجر به مرگ یکی از خاطراتِ همه آنها بود. بعضیها با موتور به افغانستان هم می رفتند. اگر به دستِ نیروهای هنگِ مرزی گرفتار نمیشدند، دو یا سه ساعت بعد در افغانستان بودند. فرار از دولت ایران، قاچاق مواد مخدر، سرقت یا درگیری و دعوا، جرائمِ خیلی از جوانان آنجا بود. جاده خاکی موتورسواری آنها از جاده اصلی به مرز افغانستان و ترکمنستان می رساند. درست در گوشهی خاکِ ایران زنده بودند.
هر روز بعد از دیدار با فرماندهِ هنگ مرزی، ماشین های آنها سرازیر شد به کارگاهِ من. سر ناهار میرسیدند و غذا می خواستند. بنزین برای ماشین های خود در حالی که میدانستند ما باید بنزین قاچاق بخریم. خیلی مشکلات سادهای داشتند مثلا، چهار حلقه لاستیک. تعمیر کلی موتور، ترمز و کلاچ و زیروبند. من نمی دانم، دولت به این ها پول نمیداد یا این عزیزان پول ها را جای دیگری خرج می کردند؟ اینها با چه امکاناتی و چگونه از مرزِ شمالِ شرق محافظت می کردند؟
به تمامی افراد کارگاه توصیه کرده بودم اصلا با درجه دارانِ هنگ مرزی برخورد نکنند. آشپزخانه روزانه، ده پرس غذای اضافه درست کند و اگر نیامدند، با انصاف به کارگران خودمان بدهد.
آدم های محلی عملا کاری بلد نبودند. فقط می خواستند، یک چوب در دست بگیرند و نگهبانی بدهند. اینکه شروع به آموزش کنیم بسیار سخت بود و زمانِ زیادی نیاز داشت. به تمام کارگران محلی گفتم، همه شما میتوانید از امروز شروع کنید. شکمِ گرسنهو بدنِ بی انرژی بدونِ هیچ غذایی چه میتواند یاد بگیرد؟
عیدِ نوروز نزدیک بود و شرکت، سر رسید چاپ کرده بود. تعداد سی تا به دفتر تهران سفارش دادم برای هنگ مرزی. به تمام درجهداران یک سر رسید و پنجاه هزار تومان عیدی دادم. برای دیدن فرمانده خودم رفتم و سعی کردم کسی بویی نبرد. نه در کارگاه من و نه در منطقه کسی برای دیدار با فرمانده مناسب نبود. انگار باید سلسله مراتب رعایت می شد، یا شاید انتظار داشت.
تمام سر رسید ها شخصا بسته بندی کرد و لای هر کدوم یک چک پول پنجاه هزار تومان گذاشت. یک سررسید مدیریتی با پنج چک پول صد هزار تومان برای فرمانده . بدون اینکه کسی بفهمد، سر رسید ها را بسته بندی و سررسید فرمانده را دستِ خودش گرفت. با راننده به سمتِ قلعهی هنگ مرزی رفت.
مثل همیشه اطراف قلعه فرمانده شلوغ بود و دستهدسته مردم دور قلعه پراکنده بودند. سربازان و درجه داران مردم را با گروه های مختلف تقسیم میکردند. بعضی ها دستگیر شده بودند و به درون بازداشتگاه، هدایت می شدند. درجه داری که دستیار اول فرمانده بود با دیدن ماشین کارگاه به سمت آنها دوید.
راننده کارتن سر رسیدها را به درجه دار داد. چهل عدد برای تمام بچههای هنگ مرزی لطفا بین آنها پخش کنید. جوری که راننده نشنود گفت: عیدی بچهها در میان هر سر رسید است. به راننده گفت همین جا بمان تا من به سرتیپ یک عید مبارک بگم. پله ها را بالا رفت در زد و به اتاق فرمانده وارد شد. چیزی در دفتر عوض نشده بود با فرمانده دست داد. این سر رسید مدیریت تقدیم شما یک مبلغ ناقابل هم هدیه شرکت به شما. بلافاصله به سرتیپ گفت: تعداد چهل عدد سررسید معمولی به همراه عیدی، به معاون شما دادم تا بین هنگ تقسیم کند. سرتیپ سررسید راباز کرد و رضایت در صورتاش موج زد. رو به ریس گارگاه گفت: واقعا همه اینها خرجِ هنگِ مرزی میشود. من در این شک ندارم و غیر از شما کسی از این سررسیدِ ناقابل خبر ندارد. همین را گفت و به سرعت از سرتیپ خداحافظی کرد و بیرون آمد. هنوز سربازان دور و اطراف درجه داری که دستیار فرمانده بود میچرخید. سوار ما شین شد و با خداحافظی از درجه داران به سرعت همراه راننده دور شد. از قلعه ی هنگ مرزی پایین آمدند و از میان دهات و خرابه ها سمت کارگاه راه افتادند.
××××××××××××××××××××××××××××هوا هوا هنوز دل انگیز وبهاری بود. نه از سردی زمستان خبری بود و نه از گرمای تابستان. تند بادهای منطقه هنوز شروع نشده بودند و همه چیز تحتِ کنترل بود. در دفتر نشسته بود و با گروه های مختلف اجرائی صحبت می کرد. در باز شد و محمد واردِ اتاق شد و گفت: "جناب سروان اینجا هستند و با تو کار دارند"
'راهنمایی شان کن بیاند داخل" رو به محمد گفت". سروان، همان که معاون فرمانده بود داخل شد و با خوشروئی سلام کرد. پس از سلام و علیک های معمول امین گفت: قربان، خیلی لطف کردید با وجود این همه مشغله سراغ ما اومدید. "اومدم از شما تشکر کنم و از جانب فرمانده فقط شما را به منزل ایشان دعوت کنم".مشخص بود که فقط اون را دعوت کردن و نه کس دیگر را از درون کارگاه.
"فردا شب به صرف شام منتظر شما هستند".
جای نه یا آره نبود، باید می رفت. پرسید:اون خونه سبز رنگ زیر تپه هنگ مرزی منزل ایشان است، درسته؟
"بله، از داخل هنگ مرزی همیشه اشراف داریم و مواظبت میکنیم."
همیشه تمام برنامه ها و قرار ها را از قبل بررسی میکردم که در موعد مورد نظر غافلگیرنشوم. با راننده ی مخصوص کارگاه تمام مسیر پروژه را رفتیم. راه و دروازه خوابگاه فرمانده را دیدم و از مسیرِ رسیدن به آن مطمئن شدم. دقیقا، پایین دستِ قلعه فرماندهی هنگِ مرزی خانه کوچک و سبز رنگ بود. فردا برای شام، شخصاً مهمان فرمانده بودم. و باید تنها و بدون راننده می آمدم. اینجوری دعوت شده بودم و بايد میرفتم. در دور دست خانه های محو و تک توک موتور در حال تردد پیدا بود. در طولِ روز کمتر کسی به قلعه و دفتر هنگِ مرزی نزدیک میشد. بیشتر اهالی ترجیح میدادند ناشناس باقی بمانند. چرا که به هزاران دلیل درست یا غلط آنها را دستگیر میکردند. سرعت غیرمجاز، آلودگی صوتی، نداشتن کلاه ایمنی، تنها تعدادی از جرمِ آنها بود. واقعا چیزی به غیر از درآمد بیشتر، من را به این محل کشانده بود. برای چه چیز راحتی را از خودم گرفته بودم. به صورت مداوم پشیمان میشدم و لحظه بعدخودم را با عزتِ کار بی معنی آرام می کردم.
شاید، باید کاملا مطمئن میشدم که اشتباه کردم به اینجا آمدم.
راننده و مکانیک ماشین را سردستی چک کرده بودند. ماشین آماده رفتن من بود فقط به بکی دوستان نزدیک که با من کار میکرد، گفتم کجا میروم.تاکید کردم به کسی نگو، فقط گفته بودم که اگر کسی دیگر ندیدم بدانند که کجا باید پیگیری کنند. در شرق خورشید، نسبت به ساعتِ رسمیزودتر غروب میکرد.همانطور که زودتر صبح می شد و خورشید سر می زد. آخر دامنه وآخر مرز ایران بود. مطمئن نیستم ولی یک زبانشناس، به من گفت: خراسان یعنی محلِ دمیدنِ خورشید. هوا گرگ ومیش شده بود سوار ماشین شدم وطولِ خط در جاده خاکی به راه افتادم. کنارِ خانه فرمانده پارک کردم وبا کمی اظطراب زنگ در را زدم. یک سربازِ گماشته، طوری که دیده نشود، در راباز کرد و جعبه شیرینی که تعارفی آورده بودم را از دستم گرفت.
وارد خوابگاه فرمانده شدم و سرباز پشت سرم در را بست و قفل کرد. یک حیاط کوچک فکر کنید یک متر در سه متر گوشه خانه بود. سقف حیاط پوشیده بود و آسمان را نمیدیدی. بلافاصله وارد خانه میشدی که چسبیده به حیاط کوچک بود. فرمانده آنجا منتظر من بود که وارد شوم. یک لباس خانگی ساده پوشیده بود که از ابهت فرمان دهی او کم میکرد. شکم جا افتاده اش از سن و سال بیشتری از آنچهفکر می کردم خبر میداد. بدون حرف اضافه از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت. تازه چشم من به دو گماشته افتاد. تپل، جوان و بدونِ مو بودند و موهای سرشان کچل نبود. لباس راحتی داشتند و هردو شلوارک پوشیده بودند. بالشت را پشت فرمانده مرتب کردند برای من هم پشتی گذاشته شد و جلوی ما سفره پهن کردند. من به شرایط آنجا مشکوک بودم ولی همه چیز عادی به نظر میرسید. دو سرباز با جدیت فراوان از ما چنان پذیرایی میکردند انگار توی خون آنها بود. غذا را که خوردیم، فرمانده گفت محمد برای شما یک شگفتی دارد، لطفا همراهش بروید. همراه سرباز جوان به اتاق دیگر رفتم و برای اولین و تنها بار در زندگی ام نِگاری رادیدم. همه چیز را آماده کرده بود و فقط باید دراز می کشیدم و محمد لوله نگاری را توی دهن من میگذاشت. من فقط درفیلم ها ودر محله چینی ها دیده بودم. چیزی نگفتم و محمد پیشنهاد داد اگر میخواهم شلوارم در در بیاورم و با شورت دراز بکشم. من ترسیدم ولی سرپا نمی توانستم باشم، کاملا نئشه بودم. سرم را روی پاهای محمد گذاشتم و کلا همه چیز را به اتفاق واگذار کردم. فقط سعی کردم تا بیشتر از حد خودم نروم، این تنها سعی من بود. در زندگی ام ترسی نداشتم ولی این همیشه برای من مثبت نبوده. همینطور که سرم روی پاهای محمد بود او کمرم را مالش میداد. بالشت و متکا زیر بدنم بود و چراغی کوچک زیر شیره، آنرا به جوش و خروش وا میداشت.
جوش و خروشِ شیره دودی متساعد میکرد و همهآن به دهان و ریه من منتقل می شد. با آخرین توانی که داشتم به محمد گفتم دیگر کافیست. محمد کمر و شانه من را میمالید، صدای فیلم جنسی از اتاق کناری به گوش میرسید. سعی کردم پيراهن را در شلوار کنم اما نتوانستم. گماشته دیگر که اسمش علیاکبر بود وارد شد و لباسهای مرا مرتب کرد. احساس از خود بی خود کردم و محمد و علی اکبر من را مرتب کردند. صداهای فیلم هایِ جنسی ماهواره از اتاق بقلی می آمد. فقط پرسیدم چه صدایی است؟
محمد جواب داد" سرتیپ در مواقع بی کاری فیلم تماشا میکند". سعی کردم لذت نئشه گی را ببرم و فکر نکم. باید فکرم را جمع میکردم، تا از این زندان در می آمدم. علی اکبر وارد شد و محمد را کمک کرد، تا مرا مرتب کند. از محمد، پرسیدم: چه کسی برای شما غذا می آورد؟ علی اکبر جواب داد:" سرتیپ سفارش می دهد
وسربازی با اطلاع ما غذا را میآورد " محمد ادامه داد : " البته به پای غذای آشپزخانه شما نمی رسد، ولی بد نیست،مخصوصا وقتی مهمان داریم" . محمد و علی اکبر تمام اعضای بدن مرا
ماساژ می دادند. کارشان که تمام شد یک تکه نبات توی دهن من گذاشتند. به درون اتاق فرمانده رفتیم، مشغول دیدنِ فیلم از ماهواره بود. دراز کشیده بود و فیلم میدید، یک ظرفِ تخمه هم کنار دستش بود. من را که دید، کمی جمع تر نشست و تلویزیون را خاموش کرد. پرسید "از پذیرایی بچهها راضی بودید؟ خوش گذشت".
عالی بود، اصلا رو پا بند نیستم. فرمانده رو به محمد کرد و گفت: "محمد! برای مهندس بالشت بگذار"
رو به من ادامه داد: "کاش یک روز تعطیل می آمدید، تا شب در خدمتتون بودیم".
انشاالله یک دفعه دیگر قربان، ما تازه با هم آشنا شدیم، فرصت زیاده قربان.
فهمیدم که شب باید برگردم، این یکی از دفعاتی در زندگی من است که معتقد هستم با شانس زندگی می کنم. همیشه در زندگی من لحظاتی بوده که من احساس کردم با دعا و آرزوی خیر مادرم، جون سالم به در می برم. باور می کنید یا نه برای من مهم نیست ولی من باور داشتم، با دعاهای مادرم شش هزار مَلک مُقَرب پشتیبان من هستند. هر شب پشتیبانی آنها را احساس می کردم و تا لحظه تمام شدن ماموریت خودم این احساس با من بود. نپرسید چرا شش هزار؟ چون خودم هم نمی دانم چرا؟ دو ساعتی کنار فرمانده صحبت کردیم و درباره سختی های کار هنگ مرزی و اخلاق مردم محلی در طول مسیرِ خط لوله صحبت شد. قرار شد در دیدار بعدی خاطرات جالبی بشنوم. محمد با قلعه فرمانده تماس گرفت و من را تا در خانه بدرقه کرد. همه جا تاریک بود و چادر سیاهِ شب همه جا را پوشانده بود. سوار ماشین که کنارِ دیوار سکونتگاه فرمانده پارک کرده بودم، شدم و به سمت کارگاه خودم،راه افتادم. همه جا را سکوت و تاریکی پر کرده بود. مطمئن بودم،به مقصد میرسم و مشکلی پیش نخواهد آمد. راه طولانی بود و جاده شنی و نا میزان. در طول مسیر با حیوانات وحشی مثل روباه ، گراز و سگ های وحشی روبرو می شدم، ولی مشکلی نداشتم. فقط از تصادف خوشم نمی اومد و دوست نداشتم معطل بشم. چشم های حیوانات با نور چراغ های ماشین برق میزد. می دویدند جلو ماشین و اصولا نمیدانستم، در تصادف چه باید بکنم که جان داری را نکشم. اگر چه حالا هم مطمئن نیستم، که میدانم.
×××××××××××××××××××××××××××
در سینه سیاهِ شب چیزی معلوم نبود، آسمان کاملا سیاه شده بود. تمامی ستاره ها روی چادر شب جا گرفته بودند. در یک تاریکی مطلق، حوالی ماشینِ امین نورهای غریبی شناور بودند. در اطرافِ خانه های روستایی کور سوی نوری نزدیک میشد یا دور می شد. لحظه به لحظه پیغام خاصی در اطرافِ ماشین پیام میداد. تمامی ستاره ها بالایِ سرِ امین روشن بود.
در دور دست حیوانات غریب با جاده، جلوماشین، بالا می پریدند، و با هم در می افتادند. فقط چشم های آنها در تاریکی برق میزد، و با نور ماشین فرار میکردند.
گراز ها به اندازهای بزرگ بودند که می توانستند تصادفی مرگبار را رقم بزنند. با ملاحظه و دقت زیاد از میانِ گله ای از گرازها گذشت. سگ های وحشی، یک خار پشت را گیر انداخته بودند و پارس میکردند. نورهای اطراف در حالِ علامت دادن بودند، و دنبالِ رفقایِ خود یا مشتری میگشتند. از میانِ روستاهای زیادی گذشت در هیچ کدام خبری نبود. همه تاریک فقط لاستیک های ماشین با زبریِ جادهی خاکی، در گوشش زمزمه میکردند.
پشت شیشه ها نوری کم به بیرون پخش می شد. گرازی کوچک به سمتِ ماشین دوید و از جاده گذشت. دو روباه دنبال هم می دویدند، و شاید بازی می کردند. دوباره به اطراف نگاه کرد، خبری نبود.
با تمام وجود سعی می کرد با حواس وکاملا هشیار رانندگی کند. در بعضی نقاط جاده خفاش ها اطراف ماشين پَر میکشیدند. یک لحظه ایستاد و نگاهی به اطراف کرد. دوباره دید که از هر سمتی علامت می آید نورهای موتورهای اطراف، کمی نگران اش میکرد. دو نفر جلو ماشین راه می رفتند. ایستاد تا گذشتند و راه باز شد. به آخرین و نزدیک ترین روستا به کارگاه نزدیک شد آرام اطراف را نگاه کرد و در تاریکی شب غرق شد. یک بچه سوسمار که محلی ها به آن چلپاسه میگفتند، خیلی آرام و مجلسی گذشت.
به آخرین روستای خرابه و تاریک رسید. سرعت ماشین را کمتر کرد و آرام در گذر بود. جلو ماشین مردی تلوتلو خوران در حرکت بود. جلو ماشین را گرفت و پرسید راننده شرکتی؟
بله، خیلی خلاصه جواب داد، نمیخواست بیشتر هم کلام شود.
به ریس ات بگو اگر امنیت میخواهد، من و سایر بچههای روستا را باید بیاورد سر کار!
حتما، ولی ببخشید در کدام بخش شما دوست دارید کار کنید؟
بوی الکل از دهن اش در هوا پخش میشد.
به سختی جواب داد، من نگهبان شب و روز هستم، من که باشم شرکت در امنیت کامل است.
خوراکِ دستگیری های هنگ مرزی بود و حتما با مشکلات زیادی همراه میشد.
از پشتِ پنجره یک زن گفتگویِآنها را تماشا می کرد. نور کمی از درون خانه و پشت پنجره به بیرون می ریخت.
به مرد قول داد که پیام اش را برساند و بعد از دیوار گلی آخر به درون کارگاه پیچید. کف زمین از شب پره ها پوشیده شده بود. وقتی ماشین را خاموش کرد و پیاده شد همه به هوا بلند شدند. نگاهی به نگهبانان که دوره اش کرده بودند انداخت و به سوی خوابگاه رفت. هیچ کدام رانندگی با ماشین را بلد نبود یا بلد بودند ولی گواهینامه رانندگی نداشتند. شپ پره ها تمام فضای کارگاه را پر کرده بودند و دورِ چراغهای اطراف کارگاه می چرخیدند. نمی خواست خواب بچه ها را به هم بزند. گرچه مي دانست کسی از رفقایش خواب نیست. دوباره نگاهی به آسمانِ پر از ستاره کرد و به خوابگاه وارد شد. کیان و کمال روبروی هم نشسته بودند و پاسور بازی می کردند. از او پرسیدند و او گفت، نه خوابم میآید. آبجو می خوردند و می خندیدند. سیگاری گوشه لبش بود و می کشید نمی خواست آبجو بخورد و احتمال سنگ کوب شدن، را محک بزند. روی تخت افتاد و اندیشید شش هزار ملکِ مقرب به او شب خوش می گویند.